عکـــــــــــــــاس باشی

دانشجوی گرافیک ورودی 90

عکـــــــــــــــاس باشی

دانشجوی گرافیک ورودی 90

ماهی کوچولو

   ماهی مون هی می خواست یه چیزی بهم بگه . تا دهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه . دست کردم تو آکواریوم درش آوردم . شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن . دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو . اینقده بالا پایین پرید خسته شد وخوابیـــد . دیدم بهترین موقع است تا خوابه دوباره بندازمش تو آب.  الان چند ساعته بیدار نشده  یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده  و خودشو زده به خواب... .



 این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمونند. دوستشون داریم و دوستمون دارند ولی ما رو

اشتباه

میری خودکار میخری 100 تومن ولی لاک غلط گیر 800 تومن! تو این دنیا حتی رو کاغذ هم اشتباه کنی برات گرون تموم میشه چه برسه به زندگی...

1290070080_12572_6efbb42041.jpg

اشتباه

میری خودکار میخری 100 تومن ولی لاک غلط گیر 800 تومن! تو این دنیا حتی رو کاغذ هم اشتباه کنی برات گرون تموم میشه چه برسه به زندگی...

1290070080_12572_6efbb42041.jpg

در سکوت شب من ستاره ای نیست

در سکوت من دیگر امیدی نیست

در سکوت من غمی نهفته است

که دیگر پیدانیست

دراین سکوت مرگ بار دیگر راه فراری نیست

در این سکوت اشک های ریخته شده

دراین تنهایی چیزها نهفته شده

اینان همه دست به دست هم دادهاند که من را در سکوتم به تنهایی برسانند

چت

به من می گفت هیجده ساله هستم ... تو اسمت را بگو، من هاله هستم


بگفتم اسم من هم هست فرهاد ... ز دست عاشقی صد داد و بیداد


بگفت هاله ز موهای کمندش ... کمان ِابرو و قد بلندش


بگفت چشمان من خیلی فریباست ... ز صورت هم نگو البته زیباست


ندیده عاشق زارش شدم من ... اسیرش گشته بیمارش شدم من


ز بس هرشب به او چت می نمودم ... به او من کم کم عادت می نمودم


در او دیدم تمام آرزوهام ... که باشد همسر و امید فردام


برای دیدنش بی تاب بودم ... زفکرش بی خور و بی خواب بودم


به خود گفتم که وقت آن رسیده ... که بینم چهره ی آن نور دیده


به او گفتم که قصدم دیدن توست... زمان دیدن و بوییدن توست


ز رویارویی ام او طفره می رفت ... هراسان بود او از دیدنم سخت


خلاصه راضی اش کردم به اجبار... گرفتم روز بعدش وقت دیدار


رسید از راه، وقت و روز موعود ... زدم از خانه بیرون اندکی زود


چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت ... توگویی اژدهایی بر من آویخت


به جای هاله ی ناز و فریبا ... بدیدم زشت رویی بود آنجا


ندیدم من اثر از قد رعنا ... کمان ِابرو و چشم فریبا


مسن تر بود او از مادر من ... بشد صد خاک عالم بر سر من


ز ترس و وحشتم از هوش رفتم... از آن ماتم کده مدهوش رفتم


به خود چون آمدم، دیدم که او نیست... دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست


به خود لعنت فرستادم که دیگر ... نیابم باچت از بهر خود همسر


بگفتم سرگذشتم را به «امید» ... به شعر آورد او هم آنچه بشنید


که تا گیرند از آن درس عبرت                سر انجامی ندارد قصه چت!!